هم سلولی...
من در خسوف بودم وقتی تو در پارتی های شبانه شاد بودی تو در طلوع بودی ان زمان که غروب نبودنت را به خدا شکوه کردم تو به اندازه ی یک بی نهایت به من مقروضی نه باز من بخشیدمت...چون نفهم بار امده این دل لعنتی بازی به چهار شد اما از سه بار درس عبرت نگرفت شاید اگر به صد هم تو فریبش دهی... بار صد و یک هم فربت را بخورد من دیگر از دلم دل بریدم بگذار تا بی نهایت...برود تا ته خط بدود...وقتی دیوانگی را دوست دارد
نظرات شما عزیزان:
خدا آن قدر صدایت را دوست دارد
که سکوت میکند
تا تو بارها بگویی خدای من . . .
ﺭﻧﮕﻪ
ﻧﻪ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﺭﻭﻏﺎﺷﻮﻥ ﻗﺸﻨﮕﻪ...